گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

مکاشفه ملامحمد تقى مجلسى (ره)

مرحوم ملامحمد تقى مجلسى (ره) مىفرماید: در اوایـل بـلـوغ در پى کسب رضایت الهى بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم، تا آن که بین خـواب و بـیـدارى حـضـرت صاحب الزمان(عج) را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارنـد.

بـه آن حضرت سلام کردم و خواستم پاى مبارکشان را ببوسم، ولى نگذاشتند و رفتند.

پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتى که داشتم، از ایشان پرسیدم .

یکى از آنها این بود که من در نـماز وسوسه داشتم و همیشه با خود مىگفتم اینها آن نمازى که از من خواستهاند، نیست لذا دائمـا مـشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمىشد.

در این بـاره حکم را از استاد خود، شیخ بهایى(ره) پرسیدم .

ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.

من هم همین کار را مىکردم .

در این جا از حضرت حجت (عج) این موضوع را پرسیدم فرمودند: نماز شب بخوان و کار قبلى را ترک کن .

مسائل دیگرى هم پرسیدم که یـادم نیست .

آنگاه عرض کردم: مولاى جان، براى من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم، لذا تقاضا دارم کتابى که همیشه به آن عمل کنم، عطا بفرمایید.

فـرمـودنـد: کـتـابى به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج دادهام، برو و آن را از او بگیر.

من در همان عالم مکاشفه آن شخص را مىشناختم .

از در مـسـجـد، خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محلهاى است در اصفهان) رفتم وقتى به آن جا رسیدم مولامحمد تاج مرا دید و گفت: حضرت صاحب الامر (عج) تو را فرستادهاند؟ گفتم: آرى.

او از بـغـل خـود کـتـاب کـهـنهاى بیرون آورد، آن را باز کردم و بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصر (عج) شدم .

و در همین وقت به حال طبیعى برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست .

به خاطر از دست دادن کتاب، تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بـودم .

بـعد از نماز و تعقیب، به دلم افتاده بود که مولامحمد تاج، همان شیخ بهایى است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است، لذا به سراغ ایشان رفتم .

وقتى به محل تدریس او رسیدم، دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله [سجادیه] هستند.

سـاعـتـى نـشـستم تا از کار مقابله فارغ شد.

ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سند صحیفه سجادیه بودند، اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه مىکردم .

نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه مىکردم .

شیخ فرمود: به تو بشارت مىدهم زیرا به علوم الهى و معارف یقینى خواهى رسید.

گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.

با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتى که در خواب دیده بودم، بروم .

به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطیخ که آن را در خـواب دیـده بودم، رسیدم، مرد صالحى را که اسمش آقا حسن تاج بود، دیدم همین که او را دیدم سلام کردم .

گـفت: فلانى، کتابهایى وقفى نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را مىگیرد به شروط وقف عـمـل نمىکند، ولى تو عمل مىکنى .

بیا و به این کتابها نگاهى بینداز و هر کدام را احتیاج دارى، بردار.

بـا او بـه کتابخانهاش رفتم و اولین کتابى که ایشان به من داد، کتابى بود که در خواب دیده بودم، یـعـنـى کتاب صحیفه سجادیه .

شروع به گریه و ناله کردم و گفتم: همین براى من کافى است و نـمىدانم خواب را براى او گفتم یا نه .

بعد از آن به نزد شیخ بهایى آمده و نسخه خودم را با نسخه ایـشان تطبیق و مقابله کردم .

نسخه جناب شیخ مربوط به جدپدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هـم از نـسـخـه عمید الرؤسا و ابن سکون برداشته بود.

این دو بزرگوار صحیفه خود را با نـسـخـه ابـن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخهاى که حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند، از خط شهید اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشیه، کاملا با هم موافقت داشتند.

بـعـد از مـقـابـلـه و تطبیق نسخه خودم، مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حـضرت حجت (عج)، صحیفه کامله [سجادیه] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانهاى از آن استفاده مىشود، و خیلى از مردم صالح، و اهل دعا و حتى بسیارى از ایشان، مـسـتجابالدعوه شدند.

و اینها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامر (عج) است و آنچه خداى متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود، نمىتوانم به شمار آورم .

منبع:

کتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است که جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسک الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.

سایت جمکران

مکاشفه ملا محمد تقی مجلسی (ره )

مرحوم ملا محمد تقى مجلسى (ره ) مى فرماید: در اوایـل بـلـوغ در پى کسب رضایت الهى بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم , تاآن که بین خـواب و بـیـدارى حـضـرت صاحب الزمان (ع ) را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارنـد.بـه آن حضرت سلام کردم و خواستم پاى مبارکشان راببوسم , ولى نگذاشتند و رفتند.
پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتى که داشتم ,از ایشان پرسیدم .
یکى از آنها این بود که من در نـماز وسوسه داشتم و همیشه باخود مى گفتم اینها آن نمازى که از من خواسته اند, نیست لذا دائمـا مـشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمى شد.
در این بـاره حکم رااز استاد خود, شیخ بهایى (ره ) پرسیدم .
ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.
من هم همین کار را مى کردم .
در این جا از حضرت حجت (ع ) این موضوع را پرسیدم فرمودند: نماز شب بخوان و کار قبلى را ترک کن .
مسائل دیگرى هم پرسیدم که یـادم نیست .
آنگاه عرض کردم : مولاى جان , براى من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم , لذا تقاضا دارم کتابى که همیشه به آن عمل کنم , عطا بفرمایید.
فـرمـودنـد: کـتـابى به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام , برو و آن را از او بگیر.
من در همان عالم مکاشفه آن شخص را مى شناختم .
از در مـسـجـد, خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محله اى است در اصفهان ) رفتم وقتى به آن جا رسیدم مولا محمد تاج مرا دید و گفت : حضرت صاحب الامر (ع ) تورافرستاده اند؟ گفتم : آرى .
او از بـغـل خـود کـتـاب کـهـنه اى بیرون آورد, آن را باز کردم وبوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصر (ع ) شدم .
ودر همین وقت به حال طبیعى برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست .
به خاطر ازدست دادن کتاب , تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بـودم .
بـعد از نماز وتعقیب , به دلم افتاده بود که مولا محمد تاج , همان شیخ بهایى است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است , لذا به سراغ ایشان رفتم .
وقتى به محل تدریس او رسیدم , دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله [سجادیه ]هستند.
سـاعـتـى نـشـستم تا از کار مقابله فارغ شد.
ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سندصحیفه سجادیه بودند, اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه مى کردم .
نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه مى کردم .
شیخ فرمود: به تو بشارت مى دهم زیرا به علوم الهى و معارف یقینى خواهى رسید.
گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.
با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتى که در خواب دیده بودم , بروم .
به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطیخ که آن را در خـواب دیـده بودم , رسیدم , مرد صالحى را که اسمش آقا حسن تاج بود, دیدم همین که او را دیدم سلام کردم .
گـفت : فلانى , کتابهایى وقفى نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را مى گیرد به شروط وقف عـمـل نمى کند, ولى تو عمل مى کنى .
بیا و به این کتابها نگاهى بینداز و هرکدام را احتیاج دارى , بردار.
بـا او بـه کتابخانه اش رفتم و اولین کتابى که ایشان به من داد, کتابى بود که در خواب دیده بودم , یـعـنـى کتاب صحیفه سجادیه .
شروع به گریه و ناله کردم و گفتم : همین براى من کافى است و نـمى دانم خواب را براى او گفتم یا نه .
بعد از آن به نزد شیخ بهایى آمده و نسخه خودم را با نسخه ایـشان تطبیق و مقابله کردم .
نسخه جناب شیخ مربوط به جدپدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هـم از نـسـخـه عمید الرؤسا و ابن سکون برداشته بود.
این دو بزرگوار صحیفه خود را با نـسـخـه ابـن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخه اى که حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند, ازخط شهید اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشیه , کاملا با هم موافقت داشتند.
بـعـد از مـقـابـلـه و تطبیق نسخه خودم , مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حـضرت حجت (ع ), صحیفه کامله [سجادیه ] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانه اى از آن استفاده مى شود, و خیلى از مردم صالح , واهل دعا و حتى بسیارى از ایشان , مـسـتجاب الدعوه شدند.
و اینها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامر (ع ) است و آنچه خداى متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود, نمى توانم به شمار آورم


سایت جمکران

مقدس اردبیلى رحمه الله

عنایات امام مهدى علیه السلام به ملاّاحمد مقدس اردبیلى رحمه الله [متوفاى 993 ه. ق ]
از دیگر علمایى که داراى مقامات والاى معنوى و روحى بوده و داراى ارتباط روحى و ملاقات حضورى با امام عصرارواحنافداه بوده است و سوالات خویش را بدون هیچ مانعى با آن نور مقدس علیه السلام در میان گذارده و جواب دریافت مى نموده است ؛ آیت الله ملاّاحمد مقدس اردبیلى قدس سره است ؛ شخصى که در عصر غیبت کبرى تشرفات بسیارى به محضر آن حضرت داشته است و خود مستقیماً از آن امام علیه السلام بهره مند مى شده است؛ از میان تشرفات بسیار ایشان، تشرف زیر است که خود نشانه مقام والا و عظمت روحى و روحانى آن عالم بزرگوار است:
سید میرعلاّم تفرشى که از شاگردان فاضل مقدس اردبیلى است، مى گوید:
شبى در صحن مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام راه مى رفتم؛ پاسى از شب گذشته بود ؛ ناگاه شخصى را دیدم که به سمت حرم مطهر مى آید. من نیز به سمت او رفتم ؛ وقتى نزدیک شدم، دیدم استاد ما ملاّاحمد اردبیلى است. خود را از او مخفى کردم تا آنکه نزدیک در حرم رسید و با اینکه در بسته بود، باز شد و مقدس اردبیلى داخل حرم گردید. دیدم مثل اینکه با کسى صحبت مى کند. بعد از آن بیرون آمد و در حرم بسته شد. به دنبال او به راه افتادم ؛ به طورى که مرا نمى دید تا آنکه از نجف اشرف بیرون آمد و به سمت کوفه رفت. وارد مسجد جامع کوفه شد و در محرابى که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام شربت شهادت نوشیده اند، قرار گرفت؛ دیدم راجع به مسئله اى با شخصى صحبت مى کند و زمان زیادى هم طول کشید. بعد از مدتى از مسجد بیرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد. من نیز من به دنبالش مى رفتم تا نزدیک مسجد حنانه(7) رسیدم. در آنجا سرفه ام گرفت ؛ به طورى که نتوانستم خودم را نگه دارم. همین که صداى سرفه مرا شنید، متوجه من شد و فرمود: آیا تو میرعلاّم هستى؟ عرض کردم: بلى. فرمود: اینجا چه کار مى کنى؟ گفتم: از وقتى که داخل حرم مطهر شده اید تا الان با شما بودم ؛ شما را به حق صاحب این قبر (امیرالمؤمنین علیه السلام) قسم مى دهم اتفاقى را که امشب پیش آمد، براى من بگویید. فرمود: مى گویم، به شرط آنکه تا زنده ام آن را به کسى نگویى. من هم قبول کردم و با ایشان عهد و میثاق بستم ؛ وقتى مطمئن شد، فرمود: بعضى از مسائل بر من مشکل شد و در آنها متحیر ماندم و در فکر بودم که ناگاه به دلم افتاد به خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام بروم و آنها را از حضرتش بپرسم ؛ وقتى که به حرم مطهر آن حضرت رسیدم، همان طورى که مشاهده کردى، در بر روى من گشوده و داخل شدم ؛ در آنجا به درگاه الهى تضرع نمودم تا آن حضرت جواب سوالاتم را بدهند؛ در آن حال صدایى از قبر شنیدم که فرمود: به مسجد کوفه برو و مسائلت را از قائم بپرس ؛ زیرا او امام زمان تو است. به نزد محراب مسجد کوفه آمده و آنها را از حضرت حجت علیه السلام سوال نمودم ؛ ایشان جواب عنایت کردند و الان هم بر مى گردم.(8)
با بررسى حالات علماى گذشته، خواهیم دید که علماى ربانى که مرتبط با امام عصرشان بوده و مورد عنایات آن جناب بوده اند بسیارند، از آن جمله مى توان به علمایى همچون: شیخ انصارى، حاج ملاّ آقاجان زنجانى، آیت الله شیخ محمد کوهستانى، آیت الله بافقى، آیت الله بهاءالدینى و... قدس سرهم اشاره نمود که با بررسى زندگى سراسر معنویت آنها مى توان عنایات خاص امام عصرارواحنافداه را در زندگى آنها مشاهده نمود. 
................
پی نوشت :
5) فوائد الرجالیه، مقدمه 38 و 39.
6) برکات حضرت ولى عصرارواحنافداه، ص 40؛ به نقل از العبقرى الحسان، ج 2، ص 99.
7) مسجدى است که دیوارش خم شده است و علت آن این است که وقتى جنازه امیرالمؤمنین علیه السلام را براى دفن در نجف اشرف، از آنجا عبور مى دادند، دیوار این مسجد، روى ارادت به آن حضرت خم شد. 

8) برکات حضرت ولى عصر(ع)، صص 37 و 38، به نقل از کتاب العبقرى الحسان، ج 2، ص 64.


سایت جمکران

مشاهده شیخ محمد کوفی شوشتری

حاج شیخ محمد کوفى شوشترى فرمود: حـدود سـال 1335, در شب هجدهم ماه مبارک رمضان قصد کردم به مسجد کوفه مشرف شوم و شب نوزدهم , یعنى شب ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنین (ع ),و شب بیست و یکم که شهادت ایشان است , را در آن جا بیتوته کنم و در این مساله وحادثه بزرگ تفکر نمایم و عزادارى کنم .
نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام امیرالمؤمنین (ع ) به جا آوردم وبرخاستم تا به گـوشـه اى از اطـراف مسجد رفته و افطار کنم .
افطارم در آن شب نان وخیار بود.
به طرف شرق مـسجد به راه افتادم وقتى از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسیدم , دیدم بساطى فرش شده و شـخـصى عبا به خود پیچیده , بر آن فرش خوابیده است و شخص معممى در لباس اهل علم نزد او نشسته است .
به او سلام کردم .
جواب سلامم را داد و گفت : بنشین نشستم .
سپس از حال تک تک علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب مى گفتم : به خیر و عافیت است .
شخصى که خوابیده بود کلمه اى به اوگفت که من نفهمیدم و او هم دیگر سؤالى نکرد.
پرسیدم : این شخص کیست که خوابیده است ؟ گفت :ایشان سید عالم است .
(سرورتمام مخلوقات است ) جمله او را سنگین دانستم و گمان کردم که مى خواهد این شخص را بدون جهت بزرگ شمارد.
با خود گفتم سید عالم , آن حجت منتظر (ع ) است , لذا گفتم : این سید,عالم است .
(این آقا شخص دانشمندى است ) گفت : نه , ایشان سید عالم است .
ساکت شدم و از کلام او متحیر گشتم و از این که مى دیدم در آن شـب تاریک , نور بر دیوارها ساطع است , مثل این که چراغهایى روشن باشد, با این که اول شب بود, در حـیـرت بودم ولى با وجود این موضوع و همچنین باوجود کلام آن شخص که مى گوید ایشان سید عالم است , باز ملتفت نشدم .
در این هنگام شخصى که خوابیده بود, آب خواست , دیدم مردى در حالى که دردستش کاسه آبى بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ایشان آشامیدو بقیه اش را به من داد گـفـتـم : تشنه نیستم .
آن شخص کاسه را گرفت و همین که چندقدمى رفت , غایب شد.
من هم بـراى نـمـازخـواندن در مقام , و تفکر در مصیبت عظماى امیرالمؤمنین (ع ) برخاستم که بروم آن شخص از قصد من سؤال کرد من هم جوابش را دادم .
او مرا تشویق و اکرام نمود و برایم دعا کرد.
بـه مـقام آمدم و چند رکعت نماز خواندم , اما کسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابیدم و وقتى بیدار شدم که دیدم هوا روشن است .
خود را به خاطر فوت شدن عبادت و کسالتم سرزنش نمودم و مى گفتم امشب که باید در مصیبت امیرالمؤمنین (ع ) محزون باشم , چرا خوابیدم آن هم در چنین جایى و درحالى که تمام بهره من , دربیدارى و در این مقام بود.
ولى در آن جا دیدم جمعى دو صف ترتیب داده و نمازمى خواندند و یک نفر هم امام جماعت ایشان بود.
یکى از آن جمع گفت : این جوان را با خود ببرید.
امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پیش دارد: یکى در سال چهل و دیگرى در سال هفتاد.
در ایـن جـا من براى گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتى برگشتم , دیدم هواتاریک است و اثـرى از آن جـمـاعت نیست .
تازه متوجه شدم که آن سیدى که خوابیده بود, همان حجت منتظر, امام عصر روحى فداه , بوده است و نورى که بر دیوارها ساطع مى شد, نور امامت بود و حضرت , امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود.
و باز معلوم شد که آن جمعیت , خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بوده است


سایت جمکران

مشاهده شیخ محمد طاهر نجفی

صـالح متقى , شیخ محمد طاهر نجفى سالها است که خادم مسجد کوفه مى باشد و باخانواده خود در هـمـان جـا مـنـزل دارد و اکثر اهل علم نجف که به آن جا مشرف مى شوند, او را مى شناسند و تاکنون چیزى جز حسن و صلاح از او نقل نکرده اند وایشان الان از هر دو چشم نابینا است .
او مـى گفت : هفت یا هشت سال قبل , به علت نیامدن زوار و جنگ بین دو طایفه درنجف اشرف , کـه بـاعـث قـطـع تـردد اهل علم به آن جا شد, زندگانى بر من تلخ گشت ,چون راه درآمد من مـنـحـصـر بـه ایـن دو دسته (زوار و اهل علم ) بود, به طورى که اگرآنها نمى آمدند, زندگى ام نـمـى چـرخید.
با این حال و با کثرت عیال خود و بعضى ازایتام , که سرپرستى آنها با من بود, شب جمعه اى هیچ غذایى نداشتیم و بچه ها ازگرسنگى ناله مى کردند.
بسیار دلتنگ شدم .
من غالبا به بعضى از اوراد و ختوم مشغول بودم .
در آن شب که بدى حال به نهایت خود رسیده بود, رو بـه قـبـله , میان محل سفینه (معروف به جاى تنور) و دکة القضاء(جایى که امیرالمؤمنین (ع ) براى قضاوت مى نشسته اند) نشسته بودم و شکایت حال خود را به خداى متعال مى نمودم و اظهار مى کردم که خدایا به همین حالت فقر وپریشانى راضى هستم .
و باز عرض کردم : چیزى بهتر از آن نیست که چهره مبارک سید و مولاى عزیزم را به من نشان دهى و دیگر هیچ نمى خواهم .
نـاگهان خود را سر پا دیدم که در یک دستم سجاده اى سفید و دست دیگرم در دست جوان جلیل الـقدرى که آثار هیبت و جلال از او ظاهر است , قرار داشت .
ایشان لباس نفیسى مایل به سیاه در بر داشـت .
مـن ظـاهـربـیـن , خیال کردم که یکى از سلاطین است ,اما عمامه به سر مبارک داشت و نـزدیـک او شـخص دیگرى بود که لباس سفیدى به تن کرده بود.
با این حالت به سمت دکه اى که نزدیک محراب است براه افتادیم وقتى به آن جا رسیدیم , آن شخص جلیل که دست من در دست او بود فرمود: یا طاهر افرش السجادة (اى طاهر سجاده را فرش کن .
) آن را پهن نمودم دیدم سفید است و مى درخشد و با خط درخشان چیزى بر آن نوشته شده بود ولى جـنـس آن را تشخیص ندادم .
من با ملاحظه انحرافى که در قبله مسجدبود, سجاده را رو به قبله فرش کردم .
فرمود: چطور سجاده را پهن کردى ؟ من از هیبت آن جناب از خود بى خود شدم و ازشدت حواس پرتى گفتم : فرشتها بالطول و العرض (سجاده را به طول و عرض پهن نمودم .
) فرمود: این عبارت را از کجا گرفته اى ؟ گـفـتـم : ایـن کـلام از زیـارتـى اسـت که با آن , حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را زیارت مى کنند.
در روى مـن تبسم کرد و فرمود: اندکى فهم دارى .
بعد هم بر آن سجاده ایستاد و براى نماز تکبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد مى شد به طورى که نظر بر روى مبارک ایشان ممکن نبود.
آن شـخص دیگر به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد.
هردو نماز خواندند و من روبروى ایشان ایستاده بودم .
ناگهان در دلم راجع به او چیزى افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصى که من خیال کرده ام , نیست .
وقتى از نماز فارغ شدند, حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روى یک کرسى حدود دومترى که سقف هم داشت , نشسته اند و آن قدر نورانى بودند که چـشـم را خـیـره مـى کـرد.
از هـمان جا فرمودند: اى طاهر احتمال مى دهى من کدام سلطان از این سلاطین باشم ؟ عرض کردم : مولاى من , شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولى نیستید.
فرمود: اى طاهر به مقصد خود رسیدى دیگر چه مى خواهى ؟ آیا ما شما را هر روزرعایت نمى کنیم ؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمى شود؟ بعد هم وعده گشایش ازتنگدستى را به من دادند.
در هـمـیـن لـحظه شخصى که او را مى شناختم و کردار زشتى داشت از طرف صحن مسلم وارد مـسـجـد شـد.
آثـار غـضـب بر آن جناب ظاهر و روى مبارک را به طرف او کردو رگ هاشمى در پـیـشانیش پدیدار شد و فرمود: اى فلان , کجا فرار مى کنى ؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در آنها احکام و دستورات ما جارى نمى شود؟ تو چاره اى جز آن که زیردست ما باشى ,ندارى ؟ آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود: اى طاهر به مراد خود رسیدى , دیگر چه مى خواهى ؟ بـه خـاطـر هـیـبت آن جناب و حیرتى که از جلال و عظمت او به من دست داد, نتوانستم سخنى بـگـویـم .
باز ایشان سخن خود را تکرار فرمودند, اما شدت حال من به وصف نمى آمد.
لذا نتوانستم جـوابـى بـدهـم و سـؤالـى از حـضرتش بنمایم .
ودر این جا به فاصله چشم برهم زدنى نگذشت که ناگهان خود را در میان مسجد, تنها دیدم .
به طرف مشرق نگاه کردم , دیدم فجر طلوع کرده است .
شیخ طاهر گفت : با آن که چند سال است که کور شده ام و بسیارى از راه هاى کسب درآمد بر من بـسته شده , که یکى از آنها خدمت علماء و طلابى بود که به کوفه مشرف مى شدند, اما طبق وعده حـضـرت , از آن تاریخ تا به حال الحمدللّه در امر زندگى گشایش شده و هرگز به سختى و تنگى نیفتاده ام


سایت جمکران

قضیه تکان دهنده آقا شیخ حسن کاظمینی

جناب آقا شیخ حسن کاظمینى فرمود: سال 1224, در کاظمین , زیاد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم و به اندازه اى این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل باز ماندم و ناچاریک دکان عطارى و سمسارى باز کردم .
روزهـاى جـمـعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشیدم و شمشیر حمایل مى کردم و مشغول ذکـر مـى شـدم .
(ایـن شـمـشـیر همیشه بالاى دکان ایشان معلق بود) دراین روز خرید و فروش نمى کردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم .
یکى از جمعه ها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سید جلوى صورتم ظاهر و به در دکان تشریف فرما شدند.
دو نفر از آنها کامل مرد بودند و یکى جوانى در حدود بیست وچهار ساله که در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مبارکشان نورانى بود.
بحدى جلب توجه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم وآرزو مى کردم که داخل دکان من بیایند.
آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکان من رسیدند.
سلام کردم .
جـواب دادند و فرمودند: آقا شیخ حسن , گل گاوزبان دارى ؟ (و اسم دارویى را بردندکه ته دکان بود و الان اسمش در نظرم نیست .
) فـورا عـرض کـردم : بـلى دارم .
حال آن که روز جمعه من خرید و فروش نمى کردم و به کسى هم جواب نمى دادم .
فرمودند: بیاور.
عـرض کـردم : چـشم و به ته دکان براى آوردن آن دارویى که ایشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم .
وقـتـى که برگشتم , دیدم کسى در دکان نیست , ولى عصایى روى میز جلوى دکان قرار دارد.
آن عصا, عصایى بود که در دست آن آقاى وسطى دیده بودم .
عصا رابوسیدم و عقب دکان گذاشتم و بیرون آمدم و هر چه از اشخاصى که آن اطراف بودند,سؤال کردم : این سه نفر سیدى که در دکان من بودند, کجا رفتند؟ گفتند: ما کسى را ندیدیم .
دیـوانه شدم .
به دکان برگشتم و خیلى متفکر و مهموم بودم که بعد از این همه اشتیاق ,به زیارت مـولایـم شرفیاب شدم , ولى ایشان را نشناختم .
در این اثناء مریض مجروحى را دیدم که او را میان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع ) مى برند.
آنها را برگردانیدم و گفتم : بیایید.
من مریض شما را خوب مى کنم .
مـریض را برگردانیدند و به دکان آوردند.
او را رو به قبله روى تختى , که عقب دکان بود و روزها روى آن مـى خـوابیدم , خواباندم .
دو رکعت نماز حاجت خواندم و با این که یقین داشتم که مولاى مـن حـضـرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده است که به دکان من تشریف آورده , خـواسـتم اطمینان خاطر پیدا کنم .
در قلبم خطور دادم که اگرآن آقا, ولى عصر (ع ) بوده است .
ایـن عـصـا را بـر روى ایـن مریض مى کشم .
وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جـراحـات بـدنش به کلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پایش کشیدم .
فى الفور شفا یافت و به کلى جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.
آن مریض از شوق , یک لیره جلوى دکان من گذاشت , ولى من قبول نکردم .
او گمان کرد آن وجه کـم اسـت کـه قـبول نمى کنم .
از دکان به پایین جست و از شوق بناى رفتن گذاشت .
به دنبال او دویـدم و گـفتم : من پول نمى خواهم و او گمان مى کرد که مى گویم کم است .
تا به او رسیدم و پول را رد کرده و به دکان برگشتم و اشک مى ریختم که آن حضرت را زیارت کردم و نشناختم .
وقـتى به دکان برگشتم , دیدم عصا نیست .
از کثرت هموم و غمومى که از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم : اى مردم هر کس مولایم حضرت ولى عصر (ع ) را دوست دارد, بیاید و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دکان من ببرد.
مردم مى گفتند: باز دیوانه شده اى ؟ گفتم : اگر نیایید ببرید, هر چه هست در بازار مى ریزم .
فقط بیست و چهار اشرفى را که قبلا جمع کرده بودم , برداشتم و دکان را رها کردم و به خانه آمدم .
عـیال و اولاد را جمع کرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم .
هر که ازشما میل دارد, با من بیاید.
همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین که نیامد.
بـه عـتبه بوسى (آستان بوسى ) حضرت رضا (ع ) مشرف شدم و قدرى از آن اشرفیهاکه مانده بود, سرمایه کردم و روى سکوى در صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشى مشغول شدم .
هـر سـیـدى که مى گذشت و از چهره او خوشم مى آمد, مى نشاندم .
به او سیگار مى دادم و برایش چاى مى آوردم .
وقتى چاى مى آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره مى زدم و او را به حضرت رضا (ع ) قسم مى دادم که آیا شما امام زمان (ع ) نیستى ؟ خجالت مى کشید و مى گفت : من خاک قدم ایشان هم نیستم .
تا این که روزى به حرم مشرف شدم و دیدم که سیدى به ضریح مقدس چسبیده وبسیار مى گرید.
دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان , براى چه گریه مى کنید؟ گفت : چطور گریه نکنم و حال آن که حتى یک درهم براى خرجى در جیبم نیست .
گفتم : فعلا این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن , بعد برگرد این جا, چون قصدمعامله اى با تو دارم .
سید اصرار کرد چه معامله اى مى خواهى با من انجام دهى ؟ من که چیزى ندارم ؟ گـفـتـم : عقیده من این است که هر سیدى یک خانه در بهشت دارد.
آیا آن خانه اى که دربهشت دارى به من مى فروشى ؟ گفت : بلى , مى فروشم , ولى من که خانه اى براى خود در بهشت نمى شناسم , اما چون مى خواهید بخرید, مى فروشم .
ضـمـنـا مـن چهل و یک اشرفى جمع کرده بودم که براى اهل بیتم یک خانه بخرم .
همین وجه را آوردم و از سید خانه را براى آخرتم خریدم .
سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضا (ع ) خانه اى را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و یک اشرفى که از پولهاى دنیا است و پول را تحویل گرفتم .
به سید گفتم : بگو بعت (فروختم ).
گفت : بعت .
گفتم : اشتریت (خریدم ), و وجه را تسلیم کردم .
سید وجه را گرفت و پى کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیه ام مراجعت کردم .
دخترم گفت : پدرجان چه کردى ؟ گفتم : خانه اى براى شما خریدارى کردم که آبهاى جارى و درختهاى سبز و خرم داردو همه نوع میوه جات در آن باغ موجود است .
خـیال کردند که چنین خانه اى در دنیا برایشان خریده ام .
خیلى مسرور شدند.
دخترم گفت : شما که این خانه را خریدید, مى بایست ما را ببرید که اول آن را ببینیم و بدانیم که همسایه هاى این خانه چه کسانى هستند.
گـفـتم : خواهید آمد و خواهید دید.
بعد گفتم : یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیین (ص ) و یـک طـرف بـه خـانه امیرالمؤمنین (ع ) و یک طرف به خانه حضرت امام حسن (ع ) و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداء (ع )محدود است .
این است حدود چهارگانه این خانه .
آن وقت فهمیدند که من چه کرده ام .
گفتند: شیخ چه کرده اى ؟ گفتم : خانه اى خریده ام که هرگز خراب نمى شود.
از ایـن قضیه مدتى گذشت .
روزى با خانواده ام نشسته بودم , دیدم که در روبرویمان آقاى موقرى تشریف آوردند.
من سلام کردم .
ایشان جواب دادند.
بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن , مولاى توامام زمان (ع ) مـى فرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیت مى کنى و ایشان راخجالت مى دهى ؟ به امام زمان (ع ) چه حاجتى دارى و از آن حضرت چه مى خواهى ؟ به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم : قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان (ع )هستید؟ فرمودند: من امام زمان نیستم بلکه فرستاده ایشان مى باشم .
مى خواهم ببینم چه حاجتى دارى ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براى اطمینان قلب من چند علامت و نشانى که کـسـى اطـلاع نداشت , براى من بیان نمودند.
از جمله فرمودند: شیخ حسن تو آن کس نیستى در دجله روى قفه (جاى نسبتا بلند) نشسته بودى .
همان وقت کشتى رسید و آب را حرکت داد و غرق شدى .
در آن موقع متوسل به چه کسى شدى ؟ و کى تو را نجات داد؟ من متمسک به ایشان شدم و عرض کردم : آقاجان شما خودتان هستید.
فـرمـودنـد: نـه , مـن نـیـسـتم .
اینها علامتهایى است که مولاى تو براى من بیان نموده است .
بعد فـرمودند: تو آن کس نیستى که در کاظمین دکان عطارى داشتى ؟ و قضیه عصا (که گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختى ؟ ایشان مولاى تو امام عصر (ع ) بود.
حال چه حاجتى دارى ؟ حوائجت را بگو.
مـن عـرض کـردم : حوائجم بیش از سه حاجت نیست , اول این که مى خواهم بدانم باایمان از دنیا خواهم رفت یا نه ؟ دوم ایـن کـه مى خواهم بدانم از یاوران امام عصر (ع ) هستم و معامله اى که با سیدکرده ام درست است یا نه ؟ سوم این که مى خواهم بدانم چه وقت از دنیا مى روم ؟ آن آقـاى مـوقـر خـداحافظى کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند ازنظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم .
چند روزى از این قضیه گذشت .
پیوسته منتظر خبر بودم .
روزى در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ایـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاى خلوتى برده و فـرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهى رفت و ازیاوران ما هم هستى و اسم تو در زمره یاوران ما ثبت شده است و معامله اى که با سیدکرده اى صحیح است .
امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته در عالم خواب خواهى دید که دو ورقه از عالم بالا به سوى تو نازل مى شود در یکى از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه دیگر نوشته شده : على ولى اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهى شد.
بـه مـجـرد گفتن این کلمه , یعنى به رحمت خدا واصل خواهى شد از نظرم غایب گشت .
من هم منتظر وعده شدم .
سید تقى که ناقل جریان است مى گوید: یـک روز دیـدم شـیخ حسن در نهایت مسرت و خوشحالى از حرم حضرت رضا(ع ) به طرف منزل برمى گشت .
سؤال کردم : آقا شیخ حسن ! امروز شما را خیلى مسرور مى بینم ؟ گفت : من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم هر طور که مى توانید مهمان نوازى کنید.
شـبـهـاى ایـن هـفته به کلى خواب نداشت مگر روزها که خواب قیلوله مى رفت ومضطرب بیدار مى شد پیوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.
تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته که حنا گرفت و پاکیزه ترین لباسهاى خودرا برداشته و به حمام رفت خود را کاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خیلى دیر از حمام بیرون آمد.
آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در این هفته کلا روزه بود.
بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضا (ع ) مشرف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچه ها را جمع کن .
همه را حاضر نمودم قدرى با آنها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنیدصحبت من با شـمـا هـمـین است دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظى مى کنم .
بچه ها و اهل بیت را مرخص نمود و فرمود: همگى را به خدا مى سپارم .
تـمامى بچه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقى شما امشب مرا تنهانگذارید ساعتى استراحت کنید, اما به شرط این که زودتر برخیزید.
بنده (سید تقى ) که خوابم نبرد و ایشان دائما مشغول دعا خواندن بودند.
چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمى کنید این قدر خیالات نداشته باشید شما که حالى ندارید, اقلا قدرى استراحت کنید.
بـه صورت من تبسمى کرد و فرمود: نزدیک است که استراحت کنم و اگر چه من وصیت کرده ام بـاز هـم وصـیـت مى کنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه (ص ) و اشهد ان علیا و اولاده الـمـعصومین حجج اللّه .
بدان که مرگ حق است و سؤال نکیرین حق و ان اللّه یبعث من فى الـقـبـور (خداى تعالى هر آن که را در قبرهاباشد زنده مى کند و بر مى انگیزاند).
و عقیده دارم که مـعـاد حـق اسـت و صراط و میزان حق است .
و اما بعد قرض ندارم حتى یک درهم و یک رکعت از نمازهاى واجب من در هیچ حالى قضا نشده و یک روز روزه ام را قضا نکرده ام و یک درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نیست و چیزى براى شما باقى نگذاشته ام مگر دو لیره که در جیب جلیقه من است آن هم براى غسال و حق دفن من است و براى مختصرمجلس ترحیم که براى من تشکیل مى دهید و همه شما را به خدا مى سپارم والسلام .
ودیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنـچـه در کـفـنـم هست با من دفن کنید وورقه اى را که از سید گرفته ام در کفن من بگذارید والسلام على من اتبع الهدى .
پـس به اذکارى که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روى سجاده اى که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.
یـک مـرتـبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسى را تعارف کرد وشمردم سیزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و یک مرتبه دیدم مثل مرغى که بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد که یا مولاى یاصاحب الزمان و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت .
مـن بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالى که او گریه مى کرد بعد گفتم : شما را چه مى شود این چه حالى است که دارید؟ گفت : اسکت .
(ساکت باش ) و به عربى فرمود: چهارده نور مبارک همگى این جاتشریف دارند.
من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم (ع ) است این طور به نظرش مى آیدفکر نمى کردم کـه ایـن حـال سـکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضى نداشت و هر چه مى گفت صحیح و حالش هم پریشان نبود.
فاصله اى نشد که دیدم تبسمى نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت : خوش آمدید اى قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتى که دستهایش را بر سینه گذاشته بـود و عـرض کـرد: السلام علیک یا رسول اللّه اجازه مى فرمایید و بعد عرض کرد: السلام علیک یا امـیرالمؤمنین اجازه مى فرمایید و همین طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان .
آن وقـت رو بـه قـبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا اللّه به این چهارده نور مقدس .
بعد ملافه را روى صـورت خـود کشید و دستها را پهلویش گذاشت .
چون ملافه را کنارزدم دیدم از دنیا رفته است .
بچه ها را براى نماز صبح بیدار کرده و گریه مى کردم که ازگریه من مطلب را فهمیدند.
صـبح جنازه ایشان را با تشییع کنندگان زیادى برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا (ع ) دفن کردیم .
رحمة اللّه علیه


سایت جمکران

گل نرگس ، گل وفا

سالها به یادش بودم، مدتها در فراقش مى سوختم و ساعتها به عشقش اشک مى ریختم. عصر جمعه اى، هنگام خواندن دعاى سمات، آن جایى که نوشته: «حاجتت را بخواه. » از خداوند متعال، درخواست دیدارش را نمودم.

همان شب در عالم رؤیا گفته شد، در مکه دیدارش خواهى کرد. در سفر حجى که پیش آمد، توفیق تشرف حاصل نشد. 

در سفر بعد، حرکت صبحگاهان، در لحظه بیدار شدن، ملهم شدم: اعملوا! انکم ملاقوه و بشرالمؤمنین. 

و اگر جمله اخیر« و بشرالمؤمنین » نبود، تا واپسین لحظات عمر به کسى عنوان نمى کردم. 

در اینجا بود که یقین کردم در این سفر، موفق به دیدار خواهم شد، جملاتى از دعاى سریع الاجابة و از دعاى مشلول و آیاتى از قرآن، من جمله آیه« انى توکلت على الله.» (1) و آیه « انى وجهت وجهى للذى...» (2) و تکرار ده مرتبه «امن یجیب المضطراذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفاءالارض.» (3) و در دفعه دهم تا آخر آیه و ده مرتبه « یا الله » و قسم دادن خداوند را به خمسه طیبه و در پایان «اللهم ارنى الطلعة الرشیدة واکحل ناظرى بنظرة منه.» (4) در طول این سفر به جده، مکه،... زمزمه مى نمودم و از جان و دل دیدار او را از خلاق منان مسالت مى نمودم. 

یادم هست که در روز هفتم مکه، خلف مقام، تمام صحیفه سجادیه را خواندم، ناامیدانه به سمت منزل روانه شدم، در حین عبور از مسعى لحظه اى نشستم در کمال یاس و اندوه ناگهان به قلبم درخشید:«گل نرگس، گل وفا!» باز جان تازه اى گرفتم برخاسته به سوى منزل حرکت کردم. 

سحرگاهان شب دهم، در مشعر، در نماز وتر اشاره غیبى شد«یوم ظعنکم » (5) ، یعنى روز حرکت، تصور کردم روز حرکت از مکه است که چنین نشد، ولى در عین حال در مدینه در بیت الاحزان و بقیع و... همه جا مى نالیدم و مى گریستم و همان زمزمه را که اشاره رفت، با خود داشتم. 

سحرگاه روز آخر اقامت در مدینه، با خود گفتم:«براى نماز صبح به مسجدالنبى بروم. » به محض ورود به مسجدالنبى از باب جبرئیل یا باب النساء (6) در حالى که تمام جمعیت بعد از خواندن نماز صبح نشسته و در حال تعقیبات نماز بودند، در صفوف جلو، زاویه سمت چپ، متوجه فردى شدم که روى از قبله به سمت باب چرخانده و نگاهش به من است که کاملا مى توان از حالتشان گفت که از پشت دیوار مرا مى دیده است. با دست اشاره مى فرماید که به سوى ایشان بروم، صفها را که حدود دهها صف بود، مى شکافتم و نگاهم را بر نمى داشتم که مبادا در انبوه جمعیت، ایشان را گم کنم. 

جالب اینجاست که ایشان هم تا لحظه رسیدن حقیر، آن طور که شرحش رفت پیوسته به سمت حقیر، عنایت داشتند. با اشاره ایشان معانقه نمودم از محضرشان سؤال کردم:« نامتان چیست؟» سرى تکان دادند و جوابى نیامد. رو به جانب آن کعبه مقصود، روحى فداه، پشت به ستونى، در یک قدمى ایشان به نظاره ایستادم. 

صورت به گونه گل سرخ، دندانها همچون صدف، محاسن مانند پر زاغ سیاه و براق، موهاى سر به سان ابریشم، نازک و به بلندى چهار انگشت و در عین حال حلقه حلقه که قسمتى را با عرقچین سفید دستباف پوشانده بودند. پیراهن بلند عربى به رنگ آسمان و جلیقه اى بر اندام آن حضرت برازنده بود. 

در جایى جلوس فرموده که سنگ کف جلوى ایشان پیدا بود که نیازى به مهر نباشد. 

دو نفر در سمت راست و دو نفر در سمت چپ آن حضرت، ملبس به لباس اهل یمن، مؤدب و متواضع نشسته، در حالى که سرها به زیر، مشغول تعقیب بودند و تا لحظه آخر سر بلند نکردند، با خود گفتم:«حضرتش را سوگند دهم، تا خویش را معرفى فرمایند.» 

از آن ترسیدم که ملزم به جواب شوند، در صورتى که میلشان نباشد، در واقع نخواستم موجب ایذاء باشم و درخواست دیگرى هم نداشتم، در تمام مدت اطمینان داشتم حضرت هستند، ولى یقین کامل حاصل نمى شد، براى نیل به این مقصود گفتم:«خوب است به صورت استدعا خواسته ام را مطرح کنم.»

جلو آمدم،عرض کردم:«استدعا مى کنم، خود را معرفى فرمایید.» پاسخ را در کمال بزرگوارى و عطوفت در قالب جمله اى فرمودند که حقیر خود را کوچکتر از آن مى دانسته و مى دانم که مصداق آن تعبیر واقع شوم، آن گاه در کمال انفعال از اظهار عنایتشان ایستادم و غرق تماشایشان شدم. 

از آنجا که نماز صبح را نخوانده بودم، با خود فکر کردم در جایى که سنگ کف معلوم باشد، نماز بخوانم، غافل از اینکه، با دور شدن براى حصول این مقصود، در برگشت هرگز حضرتش را نخواهم یافت.

اى غایب از نظر، به خدا مى سپارمت جانم بسوختى و به دل دوست مى دارمت

سایت جمکران

مشاهده شیخ محمد حسن مازندرانی حائری

شیخ محمد حسن مازندرانى حائرى فرمود: شبى , ساعت یازده میهمانى بر ما وارد شد و حال آن که در خانه هیچ چیز براى پذیرایى نداشتیم .
با توکل بر خداى تعالى از خانه بیرون آمدم , ولى دیدم تمام دکانهابسته است .
در بازار مى گشتم که شـایـد مـغـازه اى بـاز بـاشـد بالاخره به دکانى برخوردم که باز بود.
سؤال کردم : برنج و روغن - و چیزهاى دیگرى که مى خواستم - دارى یانه ؟ گفت : هر چه مى خواهى دارم .
مـن هـم آنـچـه مى خواستم خریدم و از کیفم پولى درآوردم که خرد کند و قیمت اجناس خود را بردارد بعد هم بقیه اش را بدهد.
گفت : بقیه را ندارم .
فردا صبح بیا و ظرف روغن و کیسه اى را که در آن برنج است ,بیاور تا پولت را خرد کنم .
به منزل آمدم و براى میهمان تهیه شام دیدم .
او شام خورد و بعد هم خوابیدیم .
صبح که شد, ظرف روغن و کیسه برنج را با مبلغى که طلب داشت , برداشتم و به بازاررفتم .
دیدم همان شخص در دکانش نشسته است .
ظرف روغن و کیسه برنج را به اودادم گفت : اینها چیست ؟ گفتم : اینها همان است که دیشب از تو گرفتم .
انـکـار کـرد و گـفـت : مـن دیـشب ساعت نه در دکانم را بستم و اینها از من نیست حتمااشتباه کرده اى .
کیسه و ظرف را از من نگرفته اى .
کم کم اصرار کردم و قسمش دادم .
قسم خورد که اینها از من نیست .
دکان دیگرى هم جنب دکان او نبود که برنج و روغن و امثال اینها در آن فروخته شود.
کـم کـم یـقـیـن کـردم کـه او یا امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف یا یکى از ملازمین دربار آن بزرگوار بوده است


سایت جمکران