گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

سپیده می آید

یلی که سینه ظلمت دریده می آیِد 
صدای سم سمند سپیده می آید

کسی که دوش به دوش سپیده می آید 
گرفته بیرق تابان عشق را بر دوش

ستاره ای که زآفاق دیده می آید 
طلوع برکه خورشید تابناک دل است

به دشت ژاله گل نودمیده می آید 
بهار آمده با کاروان لاله به باغ

پرنده ای که به خون پرکشیده می آید 
به سوی قله بی انتهای بیداری

شهید عشق سر از تن بریده می آید 
درآن کران که بود خون عاشقان جوشان

گزیده ای که خدا برگزیده می آید 

ساحل سبز

زهرکسی تو فراتر، خدا کنــــد که بیایی
شمیم زمزم و کوثر، خدا کنـــد که بیایی
به باغ سرو وصنوبر، خدا کند که بیایی
گریخت صبرمن ازبر، خدا کند که بیایی
برفت آتشـم از ســـــر، خدا کند که بیایی
 وجانشین پیمبر، خدا کنــــــــــد که بیایی
که مثل نور زند سر، خدا کنـد که بیایی  
معطری تو، معطر، خدا کنــــــــــد که بیایی
 برای دل، تو قــــــــراری، که یادگار بهاری
تویی که پاک و زلالی ، شکوه بزم کـــــمالی
زبس که گفتم و گفتم: کجاست ساحل سبزت؟
زمین اسیر بلا شـــــــد ، میان شعله رها شـد
تبلوری زحیـــــــــــاتی ، سرود سبز نجـاتی
شکوهمنــــد و بزرگی ، همان سوارستـرکی

عبدالرضا اولیایی

زهجر یار دلم خون

به من ز یار سفر کرده ام خبر نرسید 
شب فراق دراز آمد و سحر نرسید 

زهجر یار دلم خون و سینه ام سوزان 
چه شد که این شب هجران دل به سر نرسید 

سرشک دیده من صبح و شام می بارد 
هنوز لحظه لحظه دیدار چشم تر نرسیده 

ندایی از لب یعقوب روزگار رسید 
که کور گشتم و از یوسفم خبر نرسید 

به کودکان یتیم و به مادران غمین 
نه از پدر خبری ، نامه از پدر نرسید 

به تلخی غم هجر تو خو گرفتم و حیف 
نوید وصل تو شیرین تر از شکر نرسید

زمان ما بی امام نیست

بارها دیده بودمت

آن چنان که آب را در آب 

و آسمان را در آبی

و سبز را در عشق

غبار ، آینه را تهمت بست

و گرنه

  زمان ِ ما بی امام نیست.

کجایی که دیدارت محض است

پاهایمان خشک است و دست هایمان بی تکلیف ؟

درختان برگ ریزان دوری تواند

و قرن هاست که ایستاده اند 

  تا جمالت را زانو زنند.

شاخه ها ، سلامتی ات را هر لحظه در قنوت اند

بیابان ها ، فراق تو را ترک خورده اند

  و خروش می کنند دریاها اضطراب دوری ات را.

زمین آینه دار حضور توست

  تا عظمتت را بر کهکشان ها ناز برد.

فراموشی ، هدیه دشمنان توست

  تا بشریت را به خنده فریب دهند.

ما چراغانی می کنیم یادت را

  تا پادشاه شهر کوران بداند

  که چشم هایمان را فرشی ساخته ایم 

  تا هر چشمی چراغی باشد بر مقدم ظهور تو 


 فرج الله فکوری

زلف تو

لبریز کرده آینه را آه زلف تو 
حیف است در محاق شود ماه زلف تو 

شب با هلال ماه رجب همسفر شدم 
با زایران کعبه به همراه زلف تو 

من آمدم که دعوی پیغمبری کنم 
با معجزات آیهی کوتاه زلف تو 

هر ره که میرویم به زلف تو میرسد 
در امتداد سیر الی الله زلف تو 

ای زلف تو مقرب درگاه ذوالجلال 
کی میشوم مقرب درگاه زلف تو؟ 

از مسجدالحرام به میخانه میروم 
در حلقهی جماعت گمراه زلف تو 
 

علیرضا قزوه

رها کنید دگر صحبت مداوا را

رها کنید دگر صحبت مداوا را
فراق اگر نکشد ، وصل می کشد ما را 

تمام عمر تو ما را نظاره کردی و ما 
ندیده ایم هنوز آن جمال زیبا را 

شراره های دلم اشک شد ز دیده چکید 
ببین چگونه به آتش کشید، دریا را 

قسم به دوست که یک موی یار را ندهم 
اگر دهند به دستم ، تمام دنیا را 

به شوق انکه ز کوی تو ام نشان آرد 
به چشم خویش کشیدم غبار صحرا را 

جنون کشانده به جایی مرا که نشناسم 
طریق کعـبه و بتخانه و کلیسا را 

تمام عمر به خورشید و ماه ناز کنم 
اگر به خانه تاریک من نهی پا را 

نسیم صبح ز راهی که امدی برگرد 
ببر سلام ز من آن عزیز زهرا را

راهی دگر ندارد

دلم شکسته است و زین جماعت کسی ز حالم خبر ندارد
به جز که سوزد، به جز که سازد به خویش راهی دگر ندارد 

نشسته زخمی بر استخوانم که برده هم تاب و هم توانم 

طبیب پیر زمانه گوید که لطف مرهم، اثر ندارد

نه صحبت یارآشنایی، نه قاصدی نه صدای پایی 

چه گویم از کوی خاطر خود که بویی از رهگذر ندارد

دگر هوای پریدن آری پریده از خاطر خیالم 

پرنده من به بستر خون تپیده و بال و پر ندارد

بیا و محو کرانه ام شو، بیا و شور ترانه ای شو

بیا به محمل که بی تو دیگر دلم هوای سفر ندارد 

حدیث چشمت چه خواندنی شد ز لطف اِعراب ابروانت 

اشارتی کن که فراق زیر و زبر ندارد 


پرویز بیگی حبیب آبادی

یاقوت - شیخ على رشتى

دانشمند فاضل آقاى شیخ على رشتى مى گوید: زمانى از زیارت حضرت سیدالشهدا«علیه السّلام» از طریق رودخانه فرات به نجف برمى گشتم. مسافرین کشتى که در آن بودم همه اهل شهر حلّه و مشغول لهو و لعب بودند فقط یک نفر در میان آنها باوقار و مؤدب بود که گاهى به خاطر مذهبش مورد طعن و اذیت واقع مى شد.بالاخره فرصتى پیش آمد ومن از آن مرد باوقار پرسیدم چرا آنها شما را اینگونه اذیت مى کنند؟ او گفت: اینها اقوام من و همگى سنى هستند. پدرم هم سنى بود ولى مادرم شیعه بود و من خودم هم سنى بودم اما به برکت حضرت مهدى«علیه السّلام» شیعه شدم. من گفتم: شما چطور شیعه شدید؟
گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشى در کنار پل شهر حلّه بود. چند سال قبل براى خرید روغن از روستاهاى اطراف شهر همراه جمعى از شهر خارج شدم و پس از خرید به طرف شهر به راه افتادیم. در بین راه در یکى از مناطق که استراحت کرده بودیم، من به خواب رفتم و وقتى بیدار شدم، دیدم دوستانم همگى رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام. اتفاقاً راه ما با شهر حلّه راه بى آب و علفى بود که حیوانات درنده ى زیادى هم داشت و آبادى هم در آن نزدیکى نبود. به هر حال به راه افتادم اما راه را گم کردم و در بیابان سرگردان شدم. کم کم از درندگان وحشى و نیز از تشنگى که ممکن بود مرا از پاى درآورند به شدت به وحشت افتادم. به اولیاى خدا که در آن روز به آنها معتقد بودم مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاویه متوسل شدم و از آنها کمک خواستم ولى خبرى نشد. در همین بین یادم آمد که مادرم به من مى گفت: ما امام زمانى داریم که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل مى شود یا راه را گم مى کنیم او به فریاد ما مى رسد و کنیه اش اباصالح است. 
من با خداى تعالى عهد بستم که اگر آن حضرت مرا از این گمراهى نجات دهد به مذهب مادرم که تشیع است مشرف مى شوم. بالاخره از آن حضرت کمک خواستم و فریاد مى زدم: یا اباصالح ادرکنى! 
ناگهان دیدم یک نفر که عمامه ى سبزى به سر دارد، کنار من راه مى رود و راه را به من نشان مى دهد و مى گوید: به دین مادرت مشرف شو. همچنین فرمود: الان به منطقه اى مى رسى که اهل آن همه شیعه هستند. 
عرض کردم: آقاى من! با من نمى آیى تا مرا به این منطقه برسانى؟ 
فرمود: نه! زیرا در اطراف دنیا هزاران نفر از من کمک مى خواهند ومن باید به آنها کمک کنم و آنها را نجات دهم. 
این را فرمود و فوراً از نظرم غایب شد. 
چند قدمى که رفتم به همان منطقه رسیدم که آن حضرت فرموده بود. در حالى که مسافت تا آنجا به قدرى زیاد بود که دوستانم روز بعد به آنجا رسیدند. وقتى به شهر حلّه رسیدیم من به نزد دانشمند بزرگ سیدمهدى قزوینى رفتم و ماجراى خود را براى او نقل کردم و شیعه شدم.1

...............

پی نوشت :

1) اقتباس از بحارالانوار، ج 53، ص292


سایت جمکران