گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

سردار محمدعلم خان

ابوالقاسم قندهارى مى گوید: در سال 1266 ه در شهر قندهار نزد ملاعبدالرحیم رفتم. در منزل او جمعى از علما و قضات و خوانین افغانى نشسته بودند. سردار محمد علم خان و یک عالم عرب مصرى نیز بودند، من و پزشک اختصاصى سردار محمدعلم خان هم که شیعه بودیم در آن مجلس بودیم. سخن در مذمّت و نکوهش مذهب تشیع بود و این مذمّت تا به این حد ادامه پیدا کرد که قاضى القضات گفت: از خرافات شیعه آن است که مى گویند: مهدى«علیه السّلام» فرزند (امام) حسن عسکرى«علیه السّلام» در سال 255 هجرى در سامرا متولد شده و در سال 260 هجرى در سرداب خانه خود غایب گردیده و تا زمان ما هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود اوست. سپس همه ى اهل مجلس در سرزنش و ناسزاگفتن به عقاید شیعه هم زبان شدند مگر عالم مصرى که قبل از این سخن قاضى القضات از همه بیشتر، شیعه را سرزنش مى کرد. فقط او ساکت بود. وقتى سخن قاضى القضات تمام شد، آن عالم مصرى گفت: چند سال پیش در مسجد جامع طولون به کلاس حدیث مى رفتم. فلان فقیه، حدیث مى گفت. سخن از شمائل (حضرت) مهدى«علیه السّلام» به میان آمد. بحث و اختلاف نظر بالا گرفت. ناگهان همه ساکت شدند. زیرا جوانى را به همان شکل و شمایل در حال ایستاده دیدند در حالى که قدرت نگاه کردن به او را نداشتند. 
وقتى سخن آن عالم عرب مصرى به اینجا رسید، ساکت شد. من دیدم اهل مجلس همگى ساکت شده اند و چشم ها به زمین دوخته شده و عرق از پیشانى ها جارى است. ازدیدن این وضع تعجب کردم. ناگهان جوانى را دیدم که رو به قبله در میان مجلس نشسته است. به مجرد دیدن ایشان حالم دگرگون شد. توان دیدن چهره مبارک ایشان را نداشتم. مانند دیگر حاضرین در جلسه بى حس و بى حرکت شدم. حدود پانزده دقیقه همه در همین حال بودیم و بعد کم کم به خود آمدیم. هر کس زودتر به حال طبیعى برمى گشت بلند مى شد و مى رفت. تا آنکه همه ى جمعیت به تدریج و بدون خداحافظى رفتند. من آن شب تا صبح هم شاد بودم و هم غمگین، شاد بودم براى آنکه امام زمانم را ملاقات کرده بودم و غمگین بودم به خاطر آنکه نتوانستم یک بار دیگر بر آن جمال نورانى نگاه کنم و چهره مبارکش را دقیق به ذهن بسپارم. فرداى آن روز به کلاس درس رفتم. ملاعبدالرحیم مرا به کتابخانه خود خواست و در آنجا تنها نشستیم. ایشان گفت دیدى دیروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد«صلى اللَّه علیه و آله» تشریف آوردند و چنان تصرفى در اهل مجلس نمودند که قدرت سخن گفتن و نگاه کردن را از آنها گرفته و همگى شرمنده و پریشان شدند و بدون خداحافظى رفتند. 
روز بعد پزشک مخصوص سردار محمدعلم خان را دیدم. او نیز گفت: چشم ما از این کرامت روشن باد! سردار محمدعلم خان هم از مذهب خود سست شده و چیزى نمانده که او را شیعه کنم!
چند روز بعد پسر قاضى القضات را دیدم. او به من گفت که پدرم تو را مى خواهد. هر چه عذر آوردم که نروم، نپذیرفت ناچار با او نزد قاضى القضات رفتم. در مجلس او جمعى از علماى اهل سنت و همان عالم مصرى و افرادى دیگر حضور داشتند. بعد از سلام واحوال پرسى با قاضى القضات او در باره مجلس چند روز پیش از من پرسید . من تقیه کردم و گفتم: من چیزى ندیده ام. غیر از سکوت اهل مجلس و پراکنده شدن بدون خداحافظى اهل مجلس متوجه مطلب دیگرى نشدم. آنهایى که در آنجا بودند گفتند: این مرد دروغ مى گوید چطور مى شود که در یک مجلس در روز روشن همه حاضرین ببینند و این آقا نبیند؟ قاضى القضات گفت: دروغ نمى گوید، شاید آن حضرت فقط خود را براى منکرین وجودش جلوه گر ساخته باشد تا موجب رفع انکار آنها شود و چون مردم فارسى زبان این نواحى (از جمله این مرد) پدرانشان شیعه بوده اند و از عقاید شیعه اعتقاد کمى به وجود امام عصر«علیه السّلام» براى آنها باقى مانده است، این مرد هم ندیده باشد. اهل مجلس نیز با اکراه و سختى و بعضى بدون اکراه سخن قاضى القضات را تصدیق کردند و حتى بعضى مطلب او را تحسین نمودند.(1)

................

پی نوشت :

1) اقتباس از برکات حضرت ولى عصر (ع)، ص 73، به نقل از عبقرى الحسان، ج 2، ص 76


سایت جمکران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد